۩۩☫ باخبرباش (طریقت )که بسی بی خبری ☫۩۩
هر دَم از کوچهی معشوقهی ما میگذری
فکرِ آن کن به جان وُ تنِ تو مانده پری
نفست سرد وُ دلتنگ وُ نگاهت شبگرد!
در طلوعی وُ غروبی، چه نماز سحری!
ایکه از کوچِ زمستانیِ خود جاماندی!
پیِ اسپند شود دی مَه وُ بهمن دگری!
نو بهار آید و بلبل چه غزلخوان آید
تو پرستو تو چرا در سفرِ پُر خطری!
چه خطرها که از این خانهبِدوشی داری!
چه ضررّها چه ستم ها چه خروش و شَرَری
مگر از بار غمت بندِ دلم پاره نشد!
به گناهی که نَکَردی نه نشان وُ اثری
غمِ اَیام مرا سخت زمینگیرم کرد
با چه شُوقی بِنِویسم غزلِ چشمِ تری!
مگر ازجان خودت سیر شدی، مرغک عشق!
که گمان می بری امروز تو صاحب نظری
به کجا می پری اکنون ؟ کجا بگریزی؟!
با خبرباش( طریقت) که بسی بیخبری
۩خــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩۩ محمد مهدی طریقت
خــلدستان طریقت ...
ما را در سایت خــلدستان طریقت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1sorodehay-tarighat8 بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 20:51