رسوای عشق وشاعر اهل (طریقت) م+ آفاق را گرفت (طریقت) حضور تو (خلدستان)

ساخت وبلاگ

عجیبا چه سالی که بر ما گذشت
همه روز و شب بــا دریغا گذشت

هماره پنـــاهم کــنـــار تو بود
تو رفتی پناهم چو رؤیا گذشت

به چشمم جهان رنگ زردی گرفت
به دل داغ تو لاله ‌آســـا گذست

شب امّا که پنداشتم دیر پاست
چو کردم نظر دیدم امّا گذشت

دلم جلوه‌ای از جوانی ندید
اگر دید، هم با تو تنها گذشت

به داغ تو ای اختر تابناک
عجب آتشی در دل ما گذشت

فراق تو آتش به جانم فکند
که دودش مرا از سر و پا گذشت

طبیبا! چه کوشی به تسکین من؟
که درد دلم از مداوا گذشت

کجا رفتی، ای مهربانم که زود
ز سر سایه‌ات آشکارا گذشت

نشان تو مانده به هر دفتری
به خود گویم آن مرد دانا گذشت

ندیدست بعد از تو شادی دلم
تو رفتی و عمرم به غم ها گذشت

ندانم سرودن سخن سالهاست
که آن ذوق و آن طبع گویا گذشت

تو رفتی و بی‌تو سخن رنگ باخت
که هنگام لطف و تمنــّا گذشت

زمانه نبیند چو تو شاعری
که آوازه‌ات از ثریا گذشت

پس از تو کسی شعر دلجو نگفت
که فصل سرودن ز دنیا گذشت

چگونه نلغزد قلم بعد تو
قلم سر نگون جوهرآسا گذشت

قرار و امید از دلم دور شد
چو موجی که بر روی دریا گذشت

به جان تا ابد درد و غم با من است
که صبر از دلِ ناشکیبا گذشت

چه گویم که این تیره‌ بختِ عجوز
به ما بی‌تو چون شام یلدا گذشت

چنان موج غم بر دل ما نشست
که آب از سرم بی‌محابا گذشت

تو ای شاعر بی‌بدیل زمان
که شأنت ز انکار و حاشا گذشت

بسی زشت و زیبا شنیدی به حلم
که این نیک وُ بد با مدارا گذشت

نخواهم که بی‌تو دمی دم زنم
که بر کام من دم چو صفرا گذشت

به افسوس گویم که یادش بخیر
شبانی که با تو چو رؤیا گذشت

از آن گرم جوشی شدم تا جدا
همه روزگارم به سرما گذشت

بلندای شعر است، چون کوه قاف
کلام تو زان همچو عنقا گذشت

بزرگا، ادیبا، سخن‌گسترا
که شعر تو از حد اعلا گذشت

نگنجد به ظرف بیان، شعر تو
که معناش از رفع معنا گذشت

ز دشت دلم خوشدلی کوچ کرد
چو مرغی که از کوه و صحرا گذشت

زبانت نشد مدح پرداز غیر
گذشت عمر تو این چنین تا گذشت

خزان آمد و باغ عمرت فسرد
چه زود آن فضای مصفا گذشت

یکی نیک وُ بد گفت وُ: خوشنام مُرد
یکی از تو بد گفت و رسوا گذشت

اگر تلخ گفتی سخن یا به شهد
به گوش سخندان دلآرا گذشت

چه شبها که یاد دل افروز تو
قرارم ربود و غم افزا گذشت

چنان زار نالیدم از ماتمت
که اشکم به دیده شررزا گذشت

تو در فرش بودی و روح از تنت
جدا گشت و بر عرش اعلا گذشت

فصاحت یتیم است بی تو هنوز
ز داغی که بر نثر شیوا گذشت

بنازم به اقــبـالِ درویشی‌ات
که شأنت ز دستار بــالا گذشت

به دنیا نبستی دل و روز و شب
زمان تو با فکر عقبا گذشت

عبث بود امید دیدار تو
چه شبها که با شوقِ فردا گذشت

چو زنگ کلیسا به گوش جهان
چو آوای گرم نکیسا گذشت

غم و شادی من همه با تو بود
همه عمر من با تو تنها گذشت

همه معرفت بودی و عمر من
به اعجاب از آن در تماشا گذشت

همان نیست روز و شب من دگر
کز این پیش با تو همانا گذشت

چنان اخگر از واژگان تو خاست
که از عمق جانِ احبا گذشت

چه شبها که با کردگار جهان
به سجاده عمرت به نجوا گذشت

پس از رفتن تو جهان شد عقیم
که پیدایی شعر شیوا گذشت

(طریقت'>طریقت)شده طوطی طبع من
ز رنجی که بر این شکرخا گذشت

گذشتی ز جور ستم پیشگان
چو آن پاکدل کز یهودا گذشت

چو با «‌اشک مهتاب» کردی طلوع
ز افلاک غوغای سگ‌ها گذشت

همان بر تو بگذشت از کین خلق
که زین پیشتر بر مسیحا گذشت

تو لیلا(طریقت) شدی جرعه‌ای
ز جام تو نوشید و شیدا گذشت

قصاید چه زیباست در قافیه
نشاید ز اَبیات لـیــلا گذشت

>>>...... طنز ..بهمامانبزرگمگفتمشماچطوریزندگیمیکردیدنهتکنالوژینهچیزی؟؟

گفتهمونطوریکهشماالانزندگیمیکنیدنهادبینهشعوری !

لباسهادرآبکوتاهمی‌شوندوبرنجهادراز درازایزندگیلباسباشودرپهنایآنبرنج

اگرعمقاینپسترونفهمیدیبدانکهتنهانیستی …. چونمنمنفهمیدم خــلدستان طریقت ...

ما را در سایت خــلدستان طریقت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1sorodehay-tarighat8 بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 6 مهر 1402 ساعت: 4:26