شعرعاشق زدیدهء معشوق
تارو پودش زترس شد چون چوق
یادم آمد زِ روزگاری دور
که نبودند ، این همه مامور
خانه ها کاهگلی، درون حیاط
مَنقل وُ قوری وُ ، چای نبات
آتشِ گُر گرفته ، منقلِ چای
دورِ اطراف حوض، گلدان جای
دومادون تنور ، عالی بود
اندرونی یِ دارِ، قالی بود
زندگی بود وُ بوی تازه نان
گوسفندان وُ ، هی هی چوپان
جنگ آمد به سر زمین وُ رمه
کینه و آشتی برای همه
سرخی آفتابِ،عالم تاب
بُرده رنگ از جزیرهء مهتاب
دور هر سفره ، همدلی بوده
همزبانی به سوسوی بوده
خنده های قشنگ بی بی جان
شب نشینی و دوره ای مهمان
دربهاری که زنده می شد کرد
رنگ امیدِ سرخ ها شد زرد
مخمل سبز دشت وناز نسیم
کو ؟ کجاشد ؟ نمی شود تقدیم
نو عروسان در چمن رقصان
می زدودند خستگی از جان
قطره قطره چکید روی سرم
اشک سری که بود در گذرم
خط آشوب از دلم می برد
سیل غم ، آتش از نگاهم خورد
این (طریقت)زِ این جهان دلگیر
حسرت خاطرات ، کردم پیر