۩۩۩ ☫باغزل گفتم(طریقت)گشته ام شوریده حال /اشعار ☫۩۩۩
خواب دیدم دلبری دارم که در دنیا نبود
چشم عالم درپی دلدار او بینا نبود
قامتش سرو و لبانش غنچه دندانش صدف
گیسوانش چون شب یلدا ولی مانا نبود
چشمهایش چشمهٔ آب حیات و بحر عشق
ابروانش خنجر دل گرچه دل، از ما نبود
دامنش چون پرنیان هفت رنگ و زرنگار
چون بهار اما به زیبایی درین گلها نبود
از شرار هر نگاهش، سینه آتش میگرفت
سینه اش همچون جهان آرا ولی پیدا نبود
در خیالم بوسه ای آرام دل، از من گرفت
مثل مجنونی که در چشمش بجز لیلا نبود
ناگهان رفت از کنارم در سکوت ازدحام
بیقراری بود اما صبر جانفرسا نبود
آمد اما چشم هایش برق شیدایی نداشت
موجی از غم داشت اما قطرهای شیدا نبود
او که قلبش کوهی از آتشفشان عشق بود
لُولُی مست وُ غزلخوان بود بی پروا نبود
او که شادی نقشبند صورت زیباش بود
جز غبار غم دگر بر چهره اش پیدا نبود
خواستم دستی کشم بر صورتش تا وا کنم
آن بد اخلاقی ، که بر سیمای او زیبا نبود
شد حیا حایل، دلم لرزید و رنگ از رخ پرید
آری این آشفتگی ها در مرام ما نبود
باز کردم قفل غم را با کلید دلبری ...
بی ریا خندید! اما درپِیِ حاشا نبود
باز در خوابی و رخت عشق بر تن کردهای
خیز از خواب گران (فرمانده) ات گیرا نبود
وای اگر در سینه ات یک قلب عاشق داشتی
خوب میدیدی کسی چون دلبرت رعنا نبود
عشق را در خانه باید جست نی در خوابها
گر چنین بود عاشقی،معشوقه بی معنا نبود
خواستم از ساغر لعلش ، بگیرم جرعهای
ساقی وُ خُمخانه بود اما شراب آنجا نبود
باغزل گفتم (طریقت)گشته ام شوریده حال
کاش در این طبع شیوا حضرت والا نبود
خــلدستان طریقت ...
ما را در سایت خــلدستان طریقت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1sorodehay-tarighat8 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 8:38