۩۩☫ مثنوی/صبوری پیشه کن اینک (طریقت )اشعار ☫۩۩
مشو مغرور ملک وُ گنج قارون
که دنیا همچو تو دارد فراون
خدا را می پرست از جان پرنور
که نورحق بُود نوراً علی نور
بهر کاری خدا را یاد میدار
به امیدخدا ،اُمید می دار
بکاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که باشد بهترین در گاه الله
بطاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
بسی نرمی کن وُ هرگز نه در خشم
که باتندی همی می افتی از چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
چراغ دوستی هرآن برافروز
حسادت را مکن بر خویشتن تیر
زِ تیر بدگمانی می شوی پیر
که بیراهی بود هردَم گناهی
حسد گر بر نهادت چیره گردد
پشیمانی به جانت خیره گردد
چو کاری را بخواهی داد انجام
نگو اندیشه کن تا فصل فرجام
ز بیصبری دلت گر سخت باشد
صبوری کن چنان تاوقت باشد
اگر خواهی گَهی همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
بصد نا اهل در شو در زمانه
که تا عهدی کنی اندر میانه
کسی را امتحان ناکرده مَگذار
خودت رابی خودی هرگز میازار
که احمق در غلط افتد زخامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را زِکج خلقی چنان پیر
ز خلق خوش نکو گردد جهانگیر
به معیار خرد چون مبتلائی
خردمندان عالم را دوائی
نه پشت زین خود بسته نقاره
به هنگامی که اندر شهوت آیی
همآهنگی نما منما جدایی
زلیخافان را خو، کرده ای تو
به چاه یوسفان مو کرده ای تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن بِکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش همجنس
رقبیانند وُ سر بازند، بدجنس
فلان فرزند را دل دار زنده
چنین نقشی زِ عالم دار بنده
که عالم از قرین گردد گنهکار
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی تا در کار گیرند
که در بسیار بد بسیار گیرند
سخنهای بزرگان است چون دُرّ
ز خیل عاشقان باشد جهان پُرّ
کلید گنج خود ارباب داند
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
بنادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم من از پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند بصد رای
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
حلیمی کن به کمتر کس فرو بر
برغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
بکن اهل دلی از خویشتن شاد
مشو از یک نظر در زیر آوار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرنجام
که درغلتیده بودست سوزی
مده بر باد عمرِ رایگان را
کسی نشناخت قدر زندگان را
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
که گویندت بود : مردِ نکوکار
میفکن در سخن کس را بخواری
خود افکن باش گر استاد کاری
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
زِ وقت تنگ جانان را میازار
تکبر کن بپیش احمق آغاز
فروتن باش خود را خاک گردان
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
مدار او را برای سیم حرمت
بپرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد بآبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت بجایست
تو گر بی عیب میجویی خدایست
رضایت را بدان در حق شناسی
بگورستان بُرو اندک زمانی
به خندیدن نباشد کارِ عاقل
بکنجی در شو وُ می باش قافل
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
به زنجیر اسیران ده جدایی
که تا از پس نمانی در تاسف
مکن با هیچ کس ، درگفت بسیار
تباهت می کند مشتی تبهکار
که در گِل کرده باشی گوهر خویش
که شرط پیش دستی ، تنگدستی
سخاوت کن که هر کس کوسخی بود
روا نبود بگویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که تاجانان نپوسد جان نپوسد
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دلت ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای از پردهٔ راز
ز بگذشته به نیکویی بگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
بجان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان بندش کن از خویش
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد بعادت
بگو از صدق دل قولِ شهادت
بوقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
مکن زندیشها باطل نمازت
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
بفکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
که گر گویند زو گردی روانه
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زبانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی بهرتاریکی نگهدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
بکارست این مثل اینجا که گویی
بجان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زبان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک( طریقت)
خموشی شد کلیدِ هر حقیقت
۩خــُلدستان طریقت ( صفحه جدید )۩۩ محمد مهدی طریقت
خــلدستان طریقت ...
ما را در سایت خــلدستان طریقت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1sorodehay-tarighat8 بازدید : 132 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 4:56